اسمانی ها

فقط خدا

اسمانی ها

فقط خدا

گردان کمیل

 

گردان کمیل ، کانال را پاکسازی می کرد تا به پاسگاه برسد...


کانال های ذوزنقه ای شکل، کار فرانسوی ها بود و دوشکاهای


سوار شده بر تانک های عراقی، مستقیم، جاده را می زدند.


روز سوم، ارتباط کمیل با مقر قطع شد. آخرین


حرف را بچه ها به حاج همت گفتند: حاجی


به امام بگو ما عاشورایی جنگیدیم ....


و حاج همت ، آنسوی بی سیم، فقط می


توانست سر به جعبه های مهمات بکوبد و اشک بریزد.


نه آب رسید و نه غذا. دوازده نفر با یک قمقمه


سر کردند، عراقی ها که به کانال رسیدند، اکثر


بچه ها از تشنگی شهید شده بودند. بقیه را


هم تیر خلاص زدند. بچه ها در قتلگاه ماندند


برای همیشه. قتلگاهی پر از لب های تشنه و


پر از لاله هایی که سال ها بعد نیز با یک سوراخ


درجمجمه های پر از گل پیدا شدند و شهید گمنام ، خوانده شدند...


بابا رفت...


گفتی : بنویسید بابا آمد ...
همه .... همه نوشتند به جز من !
همه نوشتند بابا آمد اما من نوشتم بابا رفت ...
همیشه از همان اول که اسم بابا می آمد
 بغضم می ترکید و گریه می کردم .
یادت می آید گفتی : نباید گریه کنی
 چون بابا ناراحت می شود ؟!
بین خودمان باشد اما من دلم بابا می خواهد
. بزرگ شده ام قبول اما
بدون بابا بزرگ شدنسخت است
درست مثل درس غذای لذیذ آخر کتاب
که هیچ وقت یاد نگرفتمش ...
 

مشت دنیا


دنیا مشتش را باز کرد...
شهدا "گل" بودند و ما "پوچ".
خدا آنها را برد
و زمان ما را...
 

سرقولش ماند


*******************************

*به مادرقول داده بود حتما برمی گرده ،*

*وقتی مادر تن بی سر فرزندش را دید*

*لبخند تلخی زد و گفت :*

*"پسرم سرش میرفت قولش نمیرفت."*